گزارش بازدید وب سایت :

کاربران آنلاین : ۱ نفر

تعداد بازدید های امروز : ۱۹ مورد

تعداد بازدید های دیروز : ۱۷۴ مورد

تعداد بازدید های هفته : ۲۹۵ مورد

تعداد بازدید های کل : ۱۲۳۵۰۴ مورد

پر بازدید ترین روز : ١٤٠١/٩/٣ - ۳۲۱ مورد

نکته ها و زیبایی های قیام خونین کربلا

چهارشنبه ٢١ شهریور ١٣٩٧ ساعت ٨:٥٢ ق.ظ   ( بازدید : 514 نفر )


«ما رایت الا جمیلا»

 

به نام خداوند سبحان

«محرم چه مصیبت زا وچه ماه سازنده و کوبنده ای است »

امام خمینی (ره)

قیام خونین کربلا، گذشته از صحنه های غم آلود و مصیبت زا ، صحنه نمایش جلو های زیبایی نیز است که زینب سلام الله علیها ناظر به همین زیبائیها در کاخ یزید ندای و مارایت الا جمیلا سر دادند.

از خود گذشتگی خود امام بخاطر آرمانهایش در مرحله اول و عشق و ایمانی که یاران امام نسبت به امام خویش داشتند، خلق صحنه هایی از وفاداری عباس ،جانثاری حبیب بن مظاهر ، شیرین زبانی قاسم و بیاناتی که در شب عاشورا توسط یاران امام ایراد می شود و شهادت نامه خویش را امضا میکنند ، که جای جای تاریخ بوسیله این صحنه ها مزین شده است وکمتر به این بخش اشاره شده است ، لذا بر آن شدیم که ضمن تسلیت ایام سوگواری سالار و سرور شهیدان، روزنه ای از نگاهمان را روبه انوار فروزانی که از سرزمین  درسها وعبرتها مشعشع می شود بگشائیم.

 

 

 

نکته ها و زیبایی های قیام خونین کربلا

  1. علی اکبرجوان رعنای امام حسین علیهما السلام(باك از مردن نداريم .)

آنگاه که سالار غافله عشق منزل به منزل به شهر بی وفاوییها نزدیک می شد، وقت زوال ظهر به منزل ((ثعلبيّه )) رسيد، پس سر مبارك را بر بالين گذارد و اندكى به خواب رفت ، چون بيدار گرديد فرمود: در خواب ديدم كه هاتفى همى گفت كه شما به سرعت مى رود و مرگ شما را تعجيل به سوى بهشت مى برد. در اين هنگام فرزند دلبندش حضرت على اكبر عرض نمود: اى پدر، مگر ما بر حق نيستيم ؟

امام عليه السّلام فرمود: به خدا سوگند، آن خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست ، ما بر حق هستيم .

حضرت على اكبر عرض كرد: حال كه چنين است باك از مردن نداريم .

2-سد کردن راه امام و یارانش  توسط حر و و آب دادن سپاه حر توسط امام

3-جواب دندانشكن عباس عليه السّلام به شمر لعين 

راوى گويد: فرمان عبيداللّه بن زياد پليد به عمربن سعد نحس ، به اين مضمون رسيد كه او را تحريص مى نموده به تعجيل در قتال و بيم داده بود از تاءخير و اهمال . پس لشكر شيطان به امر آن بى ايمان ، رو به جانب امام انس ‍ و جان آوردند و شمرذى الجوشن ، آن سرور اهل فِتَن ، ندا در داد كه كجايند خواهرزادگان من : عبداللّه ، جعفر، عباس ، و عثمان ؟ امام حسين عليه السّلام به برادران گرامى خويش فرمود: جواب اين شقى را بدهيد گرچه او فاسق و بى دين است ولى از زمره دائى هاى شماست . آن جوانان برومند حيدر كرّار به آن كافر غدّار، فرمودند: تو را با ما چه كار است ؟ آن ملعون نابكار عرضه داشت : اى نورديدگان خواهرم ! شما در مهد امان به راحت باشيد و خود را با برادرتان حسين ، به كشتن ندهيد و ملتزم قيد طاعت يزيد پليد اميرالمؤ منين (؟!) باشيد تا به سلامت برهيد.:

پس حضرت عباس عليه السّلام به آن پليد، فرياد برآورد كه دستت بريده باد وخدا لعنت کند ،اى دشمن خدا؛ ما را امر مى كنى كه برادر و سيّد خود حسين فرزند فاطمه عليهماالسّلام را وابگذاريم وبنده طاعت لعينان و اولاد لعينان باشيم

راوى گويد: چون آن فرزند سيّد اَنام ، حسين عليه السّلام ، مشاهده نمود كه لشكر شقاوت حريص اند كه به زودى نائره جنگ را مُشتعل سازند و به امر قتال بپردازند و كلام حق و موعظه آن صدق مطلق ، اصلا بر دلهاى سخت ايشان اثر ندارد و نه مشاهده صدور افعال حميده و اقوال جميله آن جناب براى ايشان انتفاعى حاصل است ، به برادرش ابوالفضل فرمود: اگر تو را قدرت است در اين روز، شرّ اين اَشْقيا را از ما بگردان و ايشان را باز گردان كه شايد امشب را از براى رضاى پروردگار نماز بگزارم ؛ زيرا خداى متعال مى داند كه نماز از براى او و تلاوت كتاب او را بسيار دوست مى دارم . راوى گويد: حضرت عباس ‍ عليه السّلام از آن گروه حق نشناس مهلت يك شب را درخواست كرد. عمرسعد لعين تاءمّل كرد و جواب نداد. عَمْرو بن حَجّاج زبيدى به سخن آمد و گفت : به خدا سوگند كه اگر به جاى ايشان ، تركان و ديلمان مى بودند و اين تقاضا را از ما مى كردند، البته ايشان را اجابت مى نموديم ، حال چه شده كه آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله را مهلت نمى دهيد؟! پس آن مردم بى حيا، يك شب را به خامس آل عبا، مهلت دادند.

4- تنها اتفاقی که یکبار در تاریخ افتاد ( مرخص کردن امام لشکریانش را در شب حمله )احلی من العسل)

چون در اخرین شب عمر جوانان بنی هاشم ، امام به یارانش رخصت داد که از تاریکی شب استفاده کنند و زمین کربلا را ترک کنند ولی آنان یک به یک با کلام آتشین شهادت نامه یشان را امضا می کردند(اگر بدانم كه من در راه تو كشته مى شوم ، پس ‍ مرا زنده مى كنند و بعد از آن مى سوزانند و خاكستر مرا بر باد مى دهند و تا هفتاد مرتبه چنين كنند از تو جدا نخواهم شد تا آنكه مرگ خودم را در پيش ‍ روى تو ببينم چگونه يارى تو نكنم و حال آنكه يك مرتبه كشته شدن بيش ‍ نيست و بعد از آن به كرامتى خواهم رسيد كه هرگز انتها ندارد.) و امام به همه آنها قول شرف و شهادت داد، نوجوانی سیزده ساله در آخر مجلس نشسته بود در این فکر فرو رفت که شاید این مژده عموبخاطر قلت سن شامل حال او نمی شود پس شیرین کلام آغاز کرد که عمو جان آیامن هم فردا بر توسن شهادت سوار و به عرش سفر می کنم ؟ عمو عرضه داشت قاسم جان مرگ در نظرت چون است ؟ گفت از عسل شیرین تر . فرمود :جان برادر فردا تو هم به دیدار جد و برادرم می شتابی.

5- شوخى و شادمانى اصحاب در شب عاشورا

چنين روايت است كه بُرير بن خُضَير همدانى و عبدالرّحمن بن عبد ربّه انصارى بر در همان خيمه ايستاده بودند. در آن حال ((برير)) با عبدالرحمن شوخى مى نمود و او را به خنده مى آورد. عبد الرحمن به او گفت : اى برير! اين ساعت ، وقت خنديدن و بيهوده گويى نيست ، در اين حالت چگونه مى خندى ؟! برير گفت : كسان من همه مى دانند كه من نه در هنگام جوانى و نه در حال پيرى ، سخنان باطل و بيهوده را دوست نداشتم و اين شوخى من از جهت اظهار خرّمى و بشارت است به آنچه كه به سوى آن خواهيم رفت ؛ به خدا سوگند، نيست مگر آنكه يك ساعت به شمشيرهاى خويش با اين قوم به كار جنگ كوشش ‍ بياوريم و بعد از آن با حور العين هم آغوش خواهيم بود.

6- توبه حر رضى عندالله 

حُرّ بن يزيد رياحى رو به سوى عمرسعد پليد آورد و فرمود: آيا با اين مظلوم جنگ خواهى كرد؟! عمرسعد گفت : به خدا قسم ، جنگى خواهم نمود كه آسانترين مرحله اش اين باشد كه سرها از بدنها به پرواز در آيد و دستها از تن ها بيفتد. راوى گفته كه حرّ بعد از شنيدن اين سخن ، به گوشه اى رفت و از ياران خود كناره گرفت و در مكانى دور از آنها بايستاد و بدنش به لرزه در آمد. يكى از مهاجرين اَوْس او را گفت : به خدا قسم كار تو مرا به شك و ترديد انداخته ، اگر از من بپرسند كه شجاع ترين مرد اهل كوفه كيست ، من از نام تو نمى گذرم ؛ پس اين چه حالى است كه در تو مى بينم ؟! حُرّ در جواب او گفت : به خدا كه خودرا ميان بهشت و جهنّم مى بينم وبه خدا سوگند كه هيچ چيز را بربهشت ، اختيار نمى كنم اگر چه بدنم را پاره پاره كنند و بسوزانند!

سپس حرّ نامدار بعد از اين گفتار، مركب جهانيد با نيّتى صادق عزم كعبه حضور فرزند رسول صلّى اللّه عليه و آله نمود و دست را بر سر نهاده و مى گفت : خداوندا! به سوى تو انابه نمودم و از درگاه احديّتت مسئلت مى نمايم كه توبه مرا قبول فرمايى ،زيرا دلهاى اولياى تو و اولاد دختر پيغمبر تو را به رُعْب و خوف افكنده ام . به خدمت امام حسين عليه السّلام عرضه داشت : فدايت گردم ! منم آن كسى كه ملازم خدمتت بودم و تو را از برگشتن به سوى مكه يا مدينه مانع گرديدم و كار را بر تو سخت گرفتم و گمانم نبود كه اين گروه بى دين ظلم را به اين اندازه كه ديدم برسانند و من توبه و بازگشت به سوى خدا نمودم ، آيا توبه من پذيرفته است ؟ امام عليه السّلام فرمود: بلى ، خدا توبه تو را قبول خواهد فرمود، حال از مَرْكَب خود فرود آى .

حرّ عرض نمود: چون عاقبت امر من از اسب در افتادن است ؛ پس سواره بودنم بهتر از پياده شدنم است تا اينكه به ميدان بشتابم و در راه شما كشته شوم . حُرّ پس از آن ملاطفت و محبّت كه از آن سرور مشاهده نمود، عرضه داشت : چون من اول كسى بودم كه برتو خروج كردم و در مقابل تو ايستادم ، پس اذن عطا فرما كه اول كسى باشم كه در حضور تو كشته مى شود، شايد در فرداى قيامت يكى از اشخاصى باشم كه با جدّ بزرگوارت صلّى اللّه عليه و آله مصافحه مى نمايند.

چون بدن مجروح حرّ را خدمت امام حسين عليه السّلام آوردند، سِبْط خواجه لَوْلاك باكمال راءفت و ملاطفت ، خاك را از صورت او پاك نمود و فرمود: ((اءَنْتَ الْحُرُّ...))؛ تويى آزادمرد، چنانكه مادرت تو را ((حرّ)) نام نهاده و تويى جوانمرد آزاد در دنيا و آخرت

7- غلام سیاه ابوذر:

((جون )) آزاد شده ابوذر كه غلامى سياه بود شرفياب حضور سيّدالشهدا گرديد و اذن جهاد طلبيد. آن حضرت فرمود: به هر جا كه خواهى برو؛ زيرا تو با ما آمده اى براى طلب عافيت ، چون قدم در ميدان جنگ نهادى حالا در راه ما خود را در آتش بلا ميفكن . ((جون )) عرض ‍ نمود: يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ! من در زمان خوشى و هنگام آسايش ، كاسه ليس ‍ خوان نعمتت بودم اكنون كه هنگام سختى و دشوارى است چگونه توانم شما را تنها گذاشته و بروم ؟! به خدا سوگند كه رايحه من بد و حَسَبم پست و رنگم سياه است ، اينكه بر من منّت گذار تا من نيز اهل بهشت شوم و رايحه ام نيكو و جسمم شريف و روى من هم سفيد گردد. به خدا كه هرگز از خدمت شما جدا نشوم تا آنكه اين خون سياه خود را با خونهاى شما مخلوط نسازم . سپس همچون نهنگ خود را به درياى لشكر زد و جنگ نمايان نبود كه تا به امتياز خاص شهادت ممتاز و مرغ روحش به ذُرْوه اَعْلى پرواز نمود.

8- برگزارى نماز ظهر عاشورا  و جانثاری جانثاران

راوى گويد: وقت نماز ظهر رسيد، حضرت امام عليه السّلام زُهير بن قين و سعيدبن عبداللّه حنفى را به فرمان خاص ، عزّ اختصاص داد كه در پيش ‍ روى آن كعبه مقصود عالميان به عنوان جانبازى بايستند و آنگاه امام حسين عليه السّلام با جمعى از ياران باقيمانده خود نماز خوف را خواندند، در اين حال ، تيرى از جانب اهل وَبال به سوى فرزند ساقى آب زُلال ، آمد. سعيدبن عبداللّه قدم جانبازى پيش نهاد و آن تير بلا را به دل و جان بر تن خود قبول نمود. به همين منوال پاى مردانگى استوار شد و قدم ازقدم بر نمى داشت تا خود هدف آنچه جراحات به سوى آن حضرت رسيده بود، گرديد و از بسيارى زخم ها كه بر بدن آن عاشق باوفاء، وارد شده بود، بر روى زمين غلطيد و در آن حال مى گفت : خدايا! اين گروه بى حيا را، لعنت كن چون قوم عاد و ثمود.

خدايا! سلام مرا به پيغمبر وَدُودِ خود، برسان و آنچه كه از درد زخم ها بر من رسيده ، ايشان را آگاه ساز؛ زيرا قصد و نيّت من ، يارى ذُرّيه پيغمبر تو بود تا به ثوابهاى تو نائل گردم . اين كلمات را بگفت و جان به جان آفرين تسليم نمود.

9- یاری رساندن طفل صغیری امام حسن علیه السلام به امام و عموی خود 

راوى گويد: امام عليه السّلام از اهل حرم دستمالى را طلب فرمود و سر مبارك را با آن محكم بست و كلاهى طلبيد كه عرب آن را ((قلنسوه )) مى نامند و آن را هم بر فرق همايون نهاد و عمامه را بر روى آن پيچيد و ملبس به آن گرديد و بار ديگر عزم ميدان نمود پس لشكر اندكى درنگ نمود، باز آن بى دينان بى شرم رجوع كردند و حضرت امام را احاطه نمودند و عبدالله فرزند امام حسن عليه السّلام كه طفلى نا بالغ بود از نزد زنان و از حرم امام انس و جان ، بيرون آمد و مى دويد تا در كنار عموى بزرگوار خود حسين مظلوم بايستاد زينب خود را به او رسانيد و خواست كه او را به سوى حرم باز گرداند ولى آن طفل امتناع شديد نمود و گفت : به خدا قسم ! هرگز از عموى خويش جدايى اختيار نمى كنم و از او تنها نمى گذارم ! در اين هنگام ، ((بحربن كعب )) يا بنابر قول ديگر ((حرملة بن كاهل )) همين كه خواست شمشير بر امام عليه السّلام فرود آورد، عبدالله خطاب به او گفت : واى بر تو! اى زنازاده بى حيا!

تو مى خواهى عمويم رابه قتل رسانى ولى آن ولدالزنا بى حيا، از خدا و رسول پروا ننمود و شمشير را فرود آورد و آن كودك دستش را در پيش ‍ شمشير سپر ساخت و دستش به پوست آويخت و فرياد وا امام بر آورد. حضرت امام او را گرفت و بر سينه خود چسانيد و فرمود: اى فرزند برادر! بر اين مصيبت شكيبايى نما و آن را در نزد خداى عزوجل به خير و ثواب احتساب دار كه خدا تو را به پدر گرامى ات ملحق خواهد فرمود: راوى گويد: در اين اثناء حرمله كاهل حرام زاده تيرى به جانب آن امام زاده معصوم انداخت كه آن تير گلوى آن يتيم را كه در آغوش عموى بزرگوارش ‍ بود، بريد و او جان بر جان آفرين تسليم نمود .

-10- آب را در حسرت لبها گذاشت

 بعضی از مقاتل چنین باب فیض گشودند که چون ماه بنی هاشم راهی به فرات پیدا کرد تا آبی گورا برای لبهای خشک و آهی سرد برای دلها سوزان اطفال بیابد دستی زیر آب برد تا لب خشیده اش را به به آب فرات ترنم بخشد در همان حال یاد لبهای اربابش افتاد و آب را روی آب ریخت و با لب تشنه از فرات بیرون آمد.

11- اختلاف اذن دادن امام به علی اکبر با حضرت قاسم

چون اصحاب و یاران پسر شیر خدا همه در راه محبوب جان نثار کردند، نوبت به اهل بیت حضرت رسید وو اولین نفر از اهل بیت که برای اذن خواهی به خدمت پدر شتافت اشبه ناس به پیامبر ، جوان رعنایش علی اکبر بود نکته اینجاست که حضرت در اذن دادن به جوانش اندک تعللی نکرد و لی آنگاه که مثلا یادگارش برادرش قاسم برای اذن خواهی به خدمت عمو شرفیاب شد حضرت در اذن به قاسم تعلل می کندو به سادگی اذن میدان به قاسم نمی دهد.

12- نقش بارز چند زن در حماسه کربلا

-الف :دو نکته قابل تحمل در مورد شیر زن دشت کربلا

1- زینب سلام الله علیها قبل و بعد از عاشورا با هم اختلاف دارند

وقتی نگاهی به مقاتل می اندازی و روی عکس العملهای حضرت رینب سلام الله علیها در جریان کربلا تمرکز می کنی می بینی که زینب قبل از ظهر عاشورا یک زینب متکی به امام و منفل از انفعال امام و برادر خویش است مثلا در چند صحنه که در لهوف سید آمده است با اینکه هنوز داغ بر دلش آتش نزده است و به فعلیت نرسیده ، بی تاب می شود و حتی غش می کند و امام آب بر صورتش می پاشد که این با زینب غمدیده و رنج کشیده اما با هیبت و صلابت بعد از ظهر عاشورا اختلاف دارد بعد از عاشورا دیگر به صورتش آب نمی پاشند بلکه اوست که باید به صورت دیگر داغ دیده ها آب بپاشد این زینب دیگر به دشمن اجازه نمی دهد که او را خوار و ذبون ببیندو صلابت قدمهایش چون طنین صدای علی وارش لرزه به کاخ عبیدالله و یزید می اندازد و شماتت های آنان را باجسارت جواب می دهد، با حرکت دست او صدا ها در سینه حبس می شود و زنگ شتران از صدا می افتد که گویی علی در مسجد کوفه به منبر رفته است  او با اینکه در کاخ یزید با آن مجلسی که اوترتیب داده بود اسیر است و با اینکه سر بریده برادرش در برابرش بود و یک زن بود و این همه داغ دیده بود بر یزید بانک می زند که باد در دماغ انداخته ای ..

او نه تنها به خاطر مصائب وارده از خدا شکوه نمی کند بلکه لب به ستایش خدایش می گشاید و ندای ما ریت الا جمیلا سر می دهد. اگر او در جمع اسیران نیود پیام کربلا در کربلا می ماند

2- گویند که هر وقت که امام پیکر شهیدی از بنی هاشم را به خیمه می آورد زینب سلام الله علیها بی تابی و بی قراری می کرد اما وقتی جنازه فرزندان شهیدش به خیمه آورده می شد روح بلندش اجازه نمی داد که از خیمه بیرون بیاید و گریه و ندبه کند از ترس اینکه مبادا برادرش گریه هایش را ببیند و غمی بر دلش بنشیند.

ب: فرزند رسول خدا تو را دعوت مى كند و تو به خدمتش نمى شتابی

جماعتى از بنى فَزاره و طائفه بَجيله گفتند: ما با زُهَيْر از مكه معظّمه بيرون آمديم و در راه بر اثر و دنبال امام حسين راه مى رفتيم تا آنكه به آن جناب ملحق نگرديم . و چون به منزلى مى رسيديم كه امام عليه السّلام اراده نزول مى فرمود ما از اردوى آن جناب كناره گيرى مى نموديم و در گوشه اى دور از ديد آنها سکنی مى گزيدم . تا اينكه اردوى همايونى آن حضرت در يكى از منزلها فرود آمد و ما نيز چاره اى نداشتيم جز آنكه با آنها هم منزل شويم . پس از مدّتى ، هنگامى كه طعام براى خود ترتيب نموده و مشغول خوردن چاشت بوديم ناگهان ديديم فرستاده اى از جانب امام حسين عليه السّلام به سوى ما آمد و سلام كرد و خطاب به زُهير بن قين نمود و گفت : اى زُهير! امام عليه السّلام مرا به نزد تو فرستاده كه به خدمتش آيى . پس هر كس از ما كه لقمه اى در دست داشت (از وحشت اين پيام ) آن را بينداخت كه گويا پرنده بر سر ما نشسته بود (كه هيچ حركتى نمى توانستيم بكنيم) زوجه زهير كه نامش ((ديلم )) دختر عمرو بود به او گفت : سُبْحانَ اللّه ! فرزند رسول خدا تو را دعوت مى كند و تو به خدمتش نمى شتابى !؟ سپس ‍ زوجه اش گفت : اى كاش به خدمت آن جناب مى رفتى و فرمايش ايشان را مى شنيدى . زُهير بن قين روانه خدمت آن جناب شد. اندكى بيش نگذشت كه زهير با بشارت و شادمان و روى درخشان باز آمد. آنگاه امر نمود كه خيمه و خرگاه و ثقل و متاع او را نزديك به خيمه هاى امام حسين عليه السّلام زدند و به زوجه خود گفت : من تو را طلاق دادم ؛ زيرا دوست نمى دارم كه از جهت من جز خير و خوبى به تو رسد و من عازم شده ام كه مصاحبت امام حسين عليه السّلام را اختيار نمايم تا آنكه جان خود را فداى او كنم و روح را سپر بلا گردانش نمايم . سپس اموال آن زن را به او داد و او را به دست بعضى عموزاده هايش سپرد كه به اهلش رسانند. آن زن مؤ منه برخاست و گريه كرد و او را وداع نمود و گفت : خدا يار و معين تو باد و خيرخواه تو در امور، از تو مسئلت دارم كه مرا روز قيامت در نزد جدّ‍ِ حسين عليه السّلام ، ياد نمايى . سپس زهير به اصحاب خويش گفت : هر كس خواهد به همراه من بيايد و اگر نه اين آخرين عهد من است با او. امام حسين عليه السّلام از آن منزل كوچ نمود و روانه راه گرديد

ج: وهب و مادرش

راوى گويد: جناح (يا ((حباب )) كلبى طالب نوشيدن جام شهادت گرديد و به طرف ميدان آمد و نيكو جلادتى نمود و مبالغه در جهاد و كوشش بسيار در جنگ با اهل عناد فرمود و زوجه و مادرش هر دو در كربلا با او بودند. پس از اداى شرايط جوانمردى و اظهار جلادت خويش ، از ميدان نبرد به نزد ايشان شتافت و به مادرخود گفت : آيا تو از من راضى شدى ؟ مادرش گفت : من از تو راضى نخواهم شد تا آنكه در حضور امام عليه السّلام كشته شوى .زوجه اش نيز گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم مرا به عزاى خودت منشان . مادرش گفت : اى فرزندم ! به سخن او گوش مده و به سوى ميدان برگرد تا در حضور پسر دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله كشته شوى كه در روز قيامت به شفاعت جدّ بزرگوار او برسى ؛ پس ((وهب )) رو به ميدان بلا آورده و جنگ جانانه نمود تا آنكه دستهايش از بدن جدا گرديد.

در اين هنگام همسر او عمودى برداشت و به يارى ((وهب )) شتافت در حالى كه مى گفت : پدر و مادرم فدايت باد! تو همچنان در حضور اهل بيت عصمت و طهارت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله جنگ و جهاد نما. وهب برگشت تا او را به خيمه زنان برگرداند، همسرش گفت : برنمى گردم مگر آنكه با تو بميرم ! حضرت سيّدالشهدا عليه السّلام به آن عفيفه ، فرمود: خدا تو را رحمت كند و در عوض احسان تو به ما اهل بيت ، جزاى خيرت دهد، برگرد.

پس آن زن اطاعت كرد و برگشت . وهب دوباره مشغول جنگ شد تا به درجه رفيع شهادت نائل آمد. ( در بضی از مقاتل نوشتند که چون وهب شهید شد دشمن سرش را از تنش جدا کرد و آنرا بسوی مادرش پرتاب کردند ، مادرش سر فرزند دلبندش را گرفت به سینه چسپانید ، گردو غبار سر و صورتش را تمیز کرد و دوباره آنرا به سوی دشمن پرتاب کرد و گفت : ما چیزی را که در راه خدا یدهیم ، پس نمی گیریم.)

د: يالثارات رسول الله

ابن مسلم گويد: ديدم زنى از قبيله بكربن وائل كه با همسر خود در ميان اصحاب عمر سعد لعين بود، وقتى ديد كه لشكريان بر سر زنان و حرم حسين عليه السّلام هجوم آورده اند و در خيمه ها داخل شده اند و به غارت اهل بيت مشغولند، شمشيرى برداشته و به جانب خيمه ها شتافت و فرياد استغاثه بر آورد كه اى آل بكربن وائل ! آيا سزاوار است كه دختران رسول صلى الله عليه و اله را برهنه نمايند!؟ غيرت شما كجاست ؟! ((لا حكم الا الله ، يالثارات رسول الله!

13-داستان شگفت انگيز سفير روم 

از امام زين العابدين روايت است كه فرمود: چون سر مطهر امام حسين ع را به نزد يزيد آوردند، آن ملعون همواره مجلس شراب فراهم مى آورد و آن سر انور را در حضور خود مى نهاد و به شرابخوارى و شادمانى مى پرداخت . روزى سفير قيصر روم كه از جمله اشراف و بزرگان آن مرز و بوم بود در آن مجلس حاضر شد و به يزيد.

گفت : اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟

يزيد گفت : تو را با او چه كار است ؟

سفير گفت : سؤ ال من به اين خاطر است كه وقتى به نزد پادشاه خود بر مى گردم از همه امورى كه ديده ام از من پرسش خواهد كرد، چون ذكر حال اين سر را در خدمتش برم در فرح و سرور با تو شريك خواهد بود.

يزيد لعين گفت : اين سر از آن حسين بن على بن ابى طالب است .

رومى گفت : مادرش كيست ؟

يزيد گفت : فاطمه دختر رسول خدا ص است .

نصرانى گفت : اف بر تو و دين تو باد!

دين من از دين تو بهتر است ؛ زيرا پدر من از نبيره هاى حضرت داود ع بوده و ميان من و داود ع پدران بسيارى است و جماعت نصارى مرا بسيار تعظيم مى كنند و خاك قدم مرا به تبرك همى گيرند و شما مسلمانان پسر دختر پيغمبر خويش را مقتلو مى سازيد و حال آنكه ميان او و پيغمبر شما بجز يك مادر فاصله نيست ؛ پس اين چه دينى است كه شما داريد؟!

بعد از آن . مرد نصرانى گفت :

آيا حكايت كنيسه حافر را شنيده اى ؟

يزيد گفت : بگو تا بشنوم .

نصرانى گفت : بين عمان و چين ، دريايى است كه عبور از آن يك سال مسافت است و در وسط آن بجز شهرى كه طول و عرض آن هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است ، هيچ آبادانى نيست و بزرگتر از آن شهر در روى زمين ، شهرى نيست و از آن شهر كافور و ياقوت به شهرهاى ديگرى حمل مى نمايند و تمام درختان آن عود و عنبر است و آن شهر كاملا در دست نصارى است و هيچ يك از پادشاهان روى زمين در آن تصرف و دخالتى ندارند. در ان شهر كليسا بسيار است و بزرگترين كليساى آن ، كنيسه حافر است كه در محراب آن حقه اى از طلا نصب گرديده و در آن معلق و آويزان است و جماعت نصارى را اعتقاد چنان است كه در آن حقه ، سم خرى است كه عيسى ع بر آن مى گشت و اطراف حقه را با طلا و نقره پارچه حرير زينت داده اند و در هر سالى ، جماعتى از طائفه نصارى همى آيند و بر دور آن طواف مى كنند و آن را ميبوسند و حاجتهاى خود را از خداى مى طلبند. اين روش و عادت آنهاست در حق سم الاغى كه به عقيده ايشان همان الاغ حضرت عيسى ع ، بوده اما شما فرزند پيغمبرتان را مى كشيد و اين چنين بى حرمتى مى كنيد! خداوند خير و بركت را از ميان شما بردارد و دينتان را بر شما مبارك نگرداند!

يزيد چون اين سخن بشنيد گفت : رشته عمر اين نصرانى را بايد بريد و او را زنده نگذاشت تا مبادا در مملكت خود مرا رسوا گرداند.

نصرانى گفت : اى يزيد! اينك مى خواهى مرا به قتل برسانى ؟ يزيد: گفت : آرى .

نصرانى گفت : پس گوش كن تا خواب خود را در اين باب بر تو بازگو نمايم . شب گذشته حضرت رسول ص را در خواب ديدم ، به من فرمود: اى نصرانى ! تو از اهل بهشت هستى . من از فرمايش حضرت محمد ص در تعجب شدم و اينك شهادت مى دهم كه ((اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله  )سپس اين تازه مسلمان برخاست و سر مطهر امام شهيد را بر داشت و به سينه چسبانيد و پيوسته آن را مى بوسيد و گريه مى كرد تا اينكه به شهادت نائل آمد.

برگرفته از ترجمه کتاب لهوف


منبع : اداره دانشجویی و فرهنگی دانشکده پزشکی چاپ مطلب ارسال خبر به دوستان





رتبه بندی شما به مطلب فوق:


دیدگاه‌ها 0 نظر

این مطلب فاقد نظر می باشد.












جستجو
مهربانی 2 (۸۳۲۴ بازدید)
مهربانی1 (۷۵۱۵ بازدید)
زود قضاوت نکنیم (۳۸۴۲ بازدید)
شعار سال 95 (۳۶۱۰ بازدید)
اردوی اسفیدان و درکش (۲۶۱۰ بازدید)
«آخرین ماموریت» (۲۵۰۴ بازدید)

برای مشاهده اوقات شرعی کلیک نمایید ...